فرمان بردار، آنکه فرمان کسی را می پذیرد یا اجرا می کند فرمان بر، فرمان شنو، فرمان نیوش، سر به راه، سر بر خط، سر سپرده، نرم گردن، طاعت پیشه، طاعت ور، مطیع، طایع، مطاوع، مطواع، عبید، منقاد
فَرمان بُردار، آنکه فرمان کسی را می پذیرد یا اجرا می کند فَرمان بَر، فَرمان شِنو، فَرمان نیوش، سَر به راه، سَر بر خَط، سَر سِپرده، نَرم گَردن، طاعَت پیشه، طاعَت وَر، مُطیع، طایع، مُطاوِع، مِطواع، عَبید، مُنقاد
درمان ناپذیرنده. غیرقابل علاج: تا بدانی کو حکیم است و خبیر مصلح امراض درمان ناپذیر. مولوی. بعد از این خونریز درمان ناپذیر کاندر افتاد ازبلای آن وزیر. مولوی. رجوع به درمان ناپذیر شود
درمان ناپذیرنده. غیرقابل علاج: تا بدانی کو حکیم است و خبیر مصلح امراض درمان ناپذیر. مولوی. بعد از این خونریز درمان ناپذیر کاندر افتاد ازبلای آن وزیر. مولوی. رجوع به درمان ناپذیر شود
فرمان برداری. اطاعت: به سبق خدمت و فرمان پذیری بی چرا و چون ملک را در وزارت چون نبی یار در غارم. سوزنی. به فرمان پذیری رقیبان شاه به جای آوریدند فرمان شاه. نظامی. به هر آرزو کآوری در قیاس به فرمان پذیری پذیرم سپاس. نظامی. به فرمان پذیری به هر کشوری نشانم جداگانه فرمان بری. نظامی. رجوع به فرمان شود
فرمان برداری. اطاعت: به سبق خدمت و فرمان پذیری بی چرا و چون ملک را در وزارت چون نبی یار در غارم. سوزنی. به فرمان پذیری رقیبان شاه به جای آوریدند فرمان شاه. نظامی. به هر آرزو کآوری در قیاس به فرمان پذیری پذیرم سپاس. نظامی. به فرمان پذیری به هر کشوری نشانم جداگانه فرمان بری. نظامی. رجوع به فرمان شود
علاج پذیرفتن. قابلیت علاج یافتن. چاره پذیر شدن: نبود چاره حسودان دغا را ز حسد حسد آنست که هرگز نپذیرد درمان. فرخی. دلش می داد تا فرمان پذیرد قوی دل گردد و درمان پذیرد. نظامی. بت فرمانبرش فرمان پذیرفت که دردی داشت کآن درمان پذیرفت. نظامی. ای مرهم ریش دردمندان درمان دگر نمی پذیرم. سعدی
علاج پذیرفتن. قابلیت علاج یافتن. چاره پذیر شدن: نبود چاره حسودان دغا را ز حسد حسد آنست که هرگز نپذیرد درمان. فرخی. دلش می داد تا فرمان پذیرد قوی دل گردد و درمان پذیرد. نظامی. بت فرمانبرش فرمان پذیرفت که دردی داشت کآن درمان پذیرفت. نظامی. ای مرهم ریش دردمندان درمان دگر نمی پذیرم. سعدی
مطیع و تسلیم شده و رام شده. (ناظم الاطباء). فرمان بردار. آنکه فرمان دیگران را گردن نهد: به سرسبزی شاه روشن ضمیر به نیروی فرهنگ فرمان پذیر. نظامی. ز بهر آن که باشد دستگیرش به دست اندربود فرمان پذیرش. نظامی. نگاریداز آن کلک فرمان پذیر سگی مرده بر روی آن آبگیر. نظامی. - فرمان پذیر شدن، فرمان بردن و اطاعت کردن: شد آن بت پرستنده فرمان پذیر فرستاد بت را به دانای پیر. نظامی (اقبالنامه ص 57). - فرمان پذیر گشتن، فرمان پذیر شدن: سریری ز گفتار صاحب سریر بدان داستان گشت فرمان پذیر. نظامی. اگر خواندشان داور دورگیر به رفتن نگشتند فرمان پذیر. نظامی. رجوع به فرمان و فرمان پذیرفتن شود
مطیع و تسلیم شده و رام شده. (ناظم الاطباء). فرمان بردار. آنکه فرمان دیگران را گردن نهد: به سرسبزی شاه روشن ضمیر به نیروی فرهنگ فرمان پذیر. نظامی. ز بهر آن که باشد دستگیرش به دست اندربود فرمان پذیرش. نظامی. نگاریداز آن کلک فرمان پذیر سگی مرده بر روی آن آبگیر. نظامی. - فرمان پذیر شدن، فرمان بردن و اطاعت کردن: شد آن بت پرستنده فرمان پذیر فرستاد بت را به دانای پیر. نظامی (اقبالنامه ص 57). - فرمان پذیر گشتن، فرمان پذیر شدن: سریری ز گفتار صاحب سریر بدان داستان گشت فرمان پذیر. نظامی. اگر خواندشان داور دورگیر به رفتن نگشتند فرمان پذیر. نظامی. رجوع به فرمان و فرمان پذیرفتن شود